لباس عروس
داستان کوتاه
هر دختری از دوران کودکی در آرزوی پوشیدن لباس عروس در تنها شب مهم زندگی اش است. شبی که همه نگاه ها به اوست تا در میان مجلس مثل الماس بدرخشد و چشم بد خواهان احتمالی را کور کند. الکی که نیست؛ بالاخره بعد از چند سال طاقت فرسا رفت و آمد انواع و اقسام خواستگار، به یکی شان بله گفته میشود؛ این میشود آغاز حرکت در جاده پر پیچ و خمی که عروس و داماد باید طی کنند؛ و خوش به سعادت آن زوجی که مثل من… مثل من… اصلاْ ولش کن! بگذار خودمانی بگویم. اواخر پاییز بود که مادرم زنگ زد به خوابگاه و گفت: «یه نفر معتمد، پسری رو معرفی کرده از یه خانواده شریف…» من که دیگر از این تلفن ها و خواستگاری ها دلم به هم میخورد، اجازه ندادم طفلی مادرم حرفش را تمام کند. پریدم میان حرفش و گفتم: «بازم یه نفر دیگه و یه تلفن دیگه و یه پسر به درد نخور دیگه! این چه کاره س؟ کابینت ساز یه ماه پیشه که برگشته؟ یا اون معاون بانک که خسیسه؟ یا تعمیرکار یخچالی که تحصیلات نداره ولی خونه و زندگی حسابی داره؟» مادرم سکوت کرد و گفت: «این یه بارم سوار اتوبوس شو بیا خونه؛ اگر خوشت نیومد که برگرد. من حرفی ندارم؛ ولی میگن پسر خوبیه. دانشجوئه. چند سالی هم میشه به صورت شرکتی تو اداره برق مشغوله. تازه فوتبالیستم هست. اسمش هم احمدرضاس.»
راستش را بخواهید با شنیدن این همه اوصاف و فعالیت هایش دلم نرم شد؛ مخصوصاً که اسمش احمدرضا بود. همان اسمی که در خیالاتم دوست داشتم. این بار هم راضی شدم. آخر هفته چمدان کوچکم را بستم و راه افتادم طرف خانه. بماند که دلم گاهی امیدوار میشد و گاهی هم میگفت: «بشین بابا حال نداریم! اینم یکی مثل بقیه.»
جلسه خواستگاری برگزار شد. بماند که به محض دیدارش وقتی که در درگاه ایستاده بود، آهی کشیدم و گفتم: «اینم نشد!» چقدر هم مطمئن بودم که این مورد از نظر من تمام شده است! بعد از خوش و بش ها، احوالپرسی و سکوت های سنگین و کشدار بزرگترها، خواهرم گفت: «بیا چای رو ببر.» سرم را بالا انداختم و گفتم: «نمیخوام!» خواهرم ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: «به خاطر پدر پیرش کوتاه بیا؛ گناه دارن!» مادرم هم به آشپزخانه آمد و خلاصه به جز بردن سینی چای، برای گفتوگویی غیر صمیمانه با جناب خواستگار راهی اتاق شدم! راستش من همچنان با حس بدبینی و سوءظن به حرفهایش گوش میکردم تا اینکه بیمقدمه پرسید: «مقدار حقوق من رو میدونید؟» من که در تجربههای قبلیام ندیده بودم خواستگاری به زبان خودش اعتراف کند چقدر حقوق میگیرد، بسیار برایم جالب بود که عجب آدم باصداقتی است. او با این حرفش مقام متزلزلش را محکم که نه، مستحکم کرد!
بعد از جلسه مشخص شد ایشان اسمش احمدرضا نیست و محمدرضاست؛ و برادر بزرگترش فوتبالیست تشریف دارند؛ و تنها چیزی که در تحقیقات قبل از ازدواج درست شنیده بودیم همان کارمند شرکتی اداره برق بود! آقا محمدرضا پسر صافوسادهای بود. بماند که همین سادگی و مهربانیاش گاهی نگرانم میکرد؛ مثل کوه عاطفهای بود که مدام در حال فوران عشق بود. دردسرتان ندهم که بعد از مدتی من هم کفتر پر بستهاش شدم.
آغاز نامزدی و محرمیتمان با نام امام زمان (عج) و شروع امامت ایشان بود؛ و همین نور، باعث تبرک زندگی ما شده بود. ما خانوادهای مذهبی بودیم؛ اما خواهرهای محمدرضا گفته بودند اگر در سالن آهنگ و رقص نباشد ما به جشن عروسی نمیآییم! این حرف به گوش پدرم رسید. همه چیز داشت خراب میشد و کار الکیالکی داشت به جاهای باریک میرسید. چند ماهی از نامزدی ما میگذشت و من و محمدرضا نمیدانستیم چطور از پس این مشکل بربیاییم. برای همین محمدرضا با یک جا خالی، همه چیز را گردن من انداخت و گفت: «هر چی تو بگی من اطاعت میکنم.»
اسفندماه بود و به دنبال تالار همه جا سر زدیم؛ اما همه تالارها رزرو بود. تنها یک سالن بود که وقت خالی داشت؛ آن هم دقیقاً شب عید! با دلشوره و نگرانی، بیعانه ای دادیم تا همین را هم از دست ندهیم. میدانستم ته جیبهای محمدرضا را با خرید سرویس طلا، حلقه، انگشتر نامزدی، لباس و هزار تا ریخت و پاش دیگر در آوردهام؛ حالا هم باید خرج دویست تا سیصد نفر مهمان را به خاطر یک شب مهمانی و خوشحالی من و فامیل متحمل میشد. تازه اگر اختلافی بین مهمانهایمان پیش نمیآمد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشد.
دلم گرفته بود؛ نشسته بودم در اتاقم و هایهای گریه میکردم. میدانستم چهکار کنم؛ باید پا روی دلم میگذاشتم. اول زندگی نباید سر شوهر بیچارهام را زیر بار قرض میبردم. هرچند او راضی بود و میگفت برای شادی من هر کاری میکند؛ اما من نباید از مهربانی و ازخودگذشتگیاش سوءاستفاده میکردم. از امام رضا(ع) کمک خواستم. تولد امام مهربانم در ایام نوروز بود. بعد از گریه و توسل، گوشی تلفن را برداشتم و به محمدرضا زنگ زدم. تصمیم سختی گرفته بودم. میخواستم تا پشیمان نشدهام، تصمیمم را به اطلاع او هم برسانم. از صدایم فهمید که خبری شده است. گفتم: «یه چیزی میگم، مخالفت نکن! من به امام رضای عزیزمون متوسل شدم و قید جشن عروسی رو زدم!» محمدرضا اول سکوت کرد. بعد گفت: «خانوادههامون چی؟» گفتم: «مهم ما هستیم. ما باید برای زندگیمون برنامه بریزیم و تصمیم بگیریم! انشاءالله برای عید میریم زیارت؛ هم لحظه سال تحویل اونجا هستیم، هم تولد آقا امام رضا!» او همچنان سکوت کرده بود. نمیدانست چه بگوید. گفتم: «باز هم تردید داری؟ هنوز باورت نشده؟ صلواتش رو بفرست دیگه!» خندیدم و احساس کردم سبکبار شدم. من بودم و یک پشتپا به تمام چیزهایی که قرار بود اول زندگی کام ما را تلخ کند. به محمدرضا گفتم: «راستی بعدازظهر بیا سراغم، بریم اون یه میلیون بیعانه رو بگیریم، که حسابی کارش دارم.»
عید آمد و ما سال اول زندگیمان را در جوار مرقد نورانی امام رضای مهربان شروع کردیم. یادم است موقع برگشت برای همه سوغاتی گرفتیم. از آن موقع هر سال سالگرد ازدواجمان به مشهد میرویم. بعد از یک سال دخترم «بهار» به دنیا آمد و ما توانستیم قطعهای زمین برای ساخت خانه بخریم. سه سال بعد، وقتی دختر دومم به دنیا آمد، شروع به ساخت خانهای کردیم که خانه آرزوهایمان بود. بیتجربه بودیم؛ اما زندگی خیلی زود به ما یاد داد تصمیمات به موقعمان برای زندگی، مشخص میکند کی قرار است به آرزوهایمان برسیم. در این راه باید از یک چیزهایی گذشت، تا سریعتر به آن آرزوها رسید. بالن وقتی میخواهد به اوج پرواز برسد، باید کیسههای شنی که همراه دارد را رها کند.
با آرزوی خوشبختی برای همه جوانان ایران زمین